محفل دل شكسته ها

یــک دنيا دلتنــــــــــــــــــــگی !!!

صداقت ..!!
یادش گرامى...
غیرت؟
...
به احترامش یک لحظه سکوت...
معرفت؟
یابنده پاداش میگیرد...
مرام؟
قطعه ی شهدا...
عشق؟
از دم قسط...؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:42 توسط محمد تیام| |

زخمی ام کردی...
میبخشمت
یادم نبود کاکتوس را نوازش نمیکنند....
.

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:6 توسط محمد تیام| |

نمي دانم كه اين عشق چگونه بر كوير خشك قلبم باريد كه دل بي خبرم عاشق شد

 

و به عشقش مي بالد . . .

 

نمي دانم مي داند كه با ديدنش مي رود از تن و جانم خستگي . . .

 

نمي دانم تا كي عاشق مي ماند . . .

 

نمي دانم مي داند بدون او بي قرارم ، هيچم ، پيچم . . .

 

نمي دانم مي داند در انتظار فرداي با او بودنم . . .

 

نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را . . .

 

نمي دانم مي داند كه هيچگاه عشق واقعي نمي ميرد . . . 

 

 

نمي دانم مي داند دوست ندارم در روياي كسي ديگر باشم . . . .

 


نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:36 توسط محمد تیام| |

 

روزي كه مي خواست بره 10 تا بزره گل بهم داده گفت :

 

اين 10 تا بزر رو بكار ، هر وقت جوونه زدن من بر ميگردم.

منم اونا رو يكي يكي كاشتم ، اما انگار اين آخريه قصده جوونه زدن نداره

من اونقدر عاشق بودم كه نفهميدم يك سنگ ريزه هيچوقت جوونه نميزنه....

يعني اون هيچوقت بر نميگرده....

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:7 توسط محمد تیام| |

اگر گاهي ندانسته به احساس تو خنديدم ،

و يا با آرزو هايم فقط خود را پسنديدم ، گناهم را ببخش

اگر از دست من در خلوت خود گريه كردي ،

اگر بد كردم و هرگز به روي خود نياوردي ، گناهم را ببخش

اگر تومهربان بودي ومن نامهربان بودم ،

براي ديگران سبز براي تو خزان بودم ، گناهم را ببخش...

 

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 8:54 توسط محمد تیام| |

زندگی را باید از گرگ آموخت و بس
گرگ با همنوعانش شکار میکند
خو میگیرد و زندگی میکند
ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب ، هنگام خواب با یک چشم باز میخوابد
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است..............


نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:15 توسط محمد تیام| |

 


کاش می شد هیچ کس تنها نبود

 

 

کاش می شد دیدنت رویا نبود

 

گفته بودی با تو می مانم ولی

 

رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

 

سالیان سال تنها مانده ام

 

شاید این رفتن سزای من نبود

 

من دعا کردم برای بازگشت

 

دست های تو ولی بالا نبود

 

باز هم گفتی که فردا می رسی

کاش روز دیدنت فردا نبود

نوشته شده در پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:58 توسط محمد تیام| |

 

مهدي دوستت دارم

نوشته شده در 20 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:0 توسط محمد تیام| |


ســــال هاست نبودنت

در شب های پاییز

یک ساعت زودتر شروع می شود !

 

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:52 توسط محمد تیام| |


عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟ 

یـ ـا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟! 

عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت 

پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهم است ؟ 

پـس چــرا خـط مـوازی مـی شـود!!! 

از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود؟!

 

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط محمد تیام| |

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند،

در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:56 توسط محمد تیام| |

سخنران در حالی که یک بيست دلاري را بالای دست برده بود،

از افراد حاضر در سمینار پرسید:

چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد؟

دست‌ها همه بالا رفت،

او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛

اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم.

سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید:

هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دست‌ها همچنان بالا بود...

 

او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه می‌کنید؟

سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد.

او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت:

کسی هنوز این را می‌خواهد؟

دست‌ها باز هم بالا بود.

سخنران گفت:دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید،

در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛

مهم این است که شما هنوز آن را می‌خواهید.

چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می‌ارزد.

خیلی وقت‌ها در زندگي به خاطر شرایطی که پیش می‌آید،

زمین می‌خوریم، مچاله و کثیف می‌شویم، احساس می‌کنیم که بی‌ارزش شدیم،

اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد!

شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده،

هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید.

 

زندگي زيباست

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 8:37 توسط محمد تیام| |

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

پسرك هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر

صحبت کردن با اون دخترك…

بعد از یک ماه پسرک به دليلي بيماري از دنيا رفت…

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت:

که او مرده و اون رو به اتاق پسر بردش…

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…

میدونی چرا گریه میکرد؟

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:19 توسط محمد تیام| |

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می‌کرد که وزیری داشت. 

وزیر همواره می‌گفت:

هر اتفاقی که رخ می‌دهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه

انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت:

نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!

 

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد

و دستور زندانی کردن وزیر را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند.

پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد

و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود

به محل سکونت قبیله‌ايی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی

برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند

زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،

اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید:

چگونه می‌توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد،

به انگشت او نگاه کنید! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:

اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می‌گفتی هر چه رخ می‌دهد به صلاح شماست

چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی‌ام نجات یابد

اما در مورد تو چی؟

تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!

وزیر پاسخ داد:

پادشاه عزیز مگر نمی‌بینید، اگر من به زندان نمی‌افتادم مانند همیشه

در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند

مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می‌کردند،

بنابراین می‌بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!

"اگر تو رهايم كردي و يا اگر به تو نرسيدم"

"حتما صلاحي براي من داشته است"


نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:28 توسط محمد تیام| |

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،

ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.

ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ

ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ

ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.

ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:

ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.

ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:

ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ببيند . . .


نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط محمد تیام| |

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که
دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی

انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که
دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی ...

پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم
دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که
دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی
باشه عزیزم

ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که
دوستت دارم
تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر
دوستت دارم و
تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم
دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم

و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..
فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود...
چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و

چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:40 توسط محمد تیام| |

 

مردی وارد گل فروشی شد تا دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می کرد

سفارش دهد و با پست برای او بفرستد

وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که در کنار در نشسته بود

و گریه می کرد.

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:

دختر خوب چرا گریه می کنی؟

 دختر گفت:

 می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.

 مرد لبخندی زد و گفت:

 با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

 وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

  لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت به لب آورد.

مرد به دخترک گفت:

می خواهی تو را برسانم؟

دختر گفت:

نه، تا قبر مادرم راهی نیست.  

 مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید. بغض گلویش را گرفت، دلش شکست و اشکش جاری شد.

طاقت نیاورد به گل فروشی برگشت دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد

 تا با دست خودش آن را به مادرش هدیه کند.

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:47 توسط محمد تیام| |

 

زندگی کوتاه است


قوانین را زیر پا بگذار


بسرعت ببخش


با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس


همیشه بخند


هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن


مهم نیست زندگی چقدر عجیب است


زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود


اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم


 

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:6 توسط محمد تیام| |

 

لازم نبود انسانی دگر شوم

کافی بود پی ببرم که باید همان که هستم باشم

... و ... همان گونه بمانم

و بگذارم دیگران هم همان گونه که هستند باشند ...

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:57 توسط محمد تیام| |

 

مرد کور

 

 


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد:

"من کور هستم لطفا کمک کنید "

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است

مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید

که بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 



امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

 



وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها

ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.


حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....

 

لبخند بزنید

 

 


نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:32 توسط محمد تیام| |

 

اشتباه فرشتگان


درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

 


پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد :
جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟


از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و
جهنميان را هدايت مي كند و...



حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:22 توسط محمد تیام| |

قصه عاشق



روزي پير معرفتي، يکي از شاگردانش را ديد که زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است.

نزد او رفت و جوياي حالش شد.

شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت کرد و اين که دختر مورد علاقه اش به او جواب

منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است.

شاگرد گفت که سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد

ديگر او احساس مي کند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي کند.
استاد پير با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطي به او دارد ؟

شاگرد با حيرت گفت : ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود ؟!

استاد پير با لبخند گفت : چه کسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي

و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است.

اين ربطي به دخترک ندارد.
هرکس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي.
بگذار دخترک برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست .
مهم اين است که شعله اين عشق را در دلت خاموش نکني.
معشوق فرقي نمي کند چه کسي باشد !
دخترک اگر رفت، با رفتنش پيغام داد که لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد.
چه بهتر !
بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا کند ! .
به همين سادگي !!!


نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:23 توسط محمد تیام| |

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سرم را روي شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

از داشتن تو…اشک شوق بریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

و با  تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

آری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم

 

 

 

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:10 توسط محمد تیام| |


نگذار خاطرات به جا مانده در قلبم را غربال کنم .

آن وقت نشانی از تو برایم نمی ماند .

تو که مهربانانه آمدی و بی رحمانه رفتی .

هرگز در اندیشه ام نیز نمی گنجید که این گونه ترکم کنی .

من جز به خاطرات خویش گذشته مان به چیز دیگری نمی اندیشم

که رفتنت برایم مفهومی جز آغازی دوباره ندارد .

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:4 توسط محمد تیام| |

 

 


عشق یعنی  .......................................................یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی ..........................................محبت و سوز و گداز
عشق یعنی ........................سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی  ....نغمه ای از روی ناز


عشق یعنی  .............................................................کوی ایمان و امید
عشق یعنی  ...................................... یک بغل یاس سپید
عشق یعنی ......................... یک ترنم از یه یار
عشق یعنی ..... سبزی باغ و بهار


عشق یعنی   ...........................................................  لحظه دیدار یار
عشق یعنی ............................................  انتهای انتظار
عشق یعنی ........................ وعده بوس و کنار
عشق یعنی  یک تبسم بر لب زیبای یار


عشق یعنی   ....................................................... حس نرم اطلسی
عشق یعنی ...................................... با خدا در بی کسی
عشق یعنی ......................... همکلام بی صدا
عشق یعنی .........بی نهایت تا خدا


عشق یعنی   ........................................................... انتظار و انتظار
عشق یعنی .................................... هر چه بینی کس یار
عشق یعنی ................... شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی  .... سجده ها با چشم تر


عشق یعنی  ....................................................... دیده بر در دوختن
عشق یعنی .....................................از فراقش سوختن
عشق یعنی  ..................... سر به در اویختن
عشق یعنی .... اشک حسرت ریختن


عشق یعنی  ..................................................... لحظه های ناب ناب
عشق یعنی  ........................................لحظه های التهاب
عشق یعنی  ............................ بنده فرمان شدن
عشق یعنی  ............تا ابد رسوا شدن


عشق یعنی   ............................................ گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی ............................. هر چه در دل آرزوست

...................................عشق..........................................

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:57 توسط محمد تیام| |

نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:15 توسط محمد تیام| |

اگر روزي داستانم را نقل كردي بگو:

تنها بود اما كسي رو تنها نگذاشت

دل شكسته بود اما دل كسي رو نشكست

كوه غم بود اما كسي رو غمگين نكرد

بد بود اما براي كسي بد نخواست . . .

 

نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:30 توسط محمد تیام| |


 

 

چرا به بیراهه میروم ، دلم گرفته

دل من خسته و تنهاست ، کسی میشوند فریاد مرا ،

به دنبال آشیانه میروم ، آشیانه من کجاست ،

نه عزیزم اینجا سرزمین غمهاست

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:59 توسط محمد تیام| |

 

هیـــــچ گاه"به خاطـــــر "هیـــــچ کـــــس"دســـــت از "ارزشــــهایت" نکـــــش...!
چــــون ....
زمانــــی که اون فـــــــرد از تــــو دســـــت بکشــــد،تــــو مــــی مانـــی و یـــک .....
"مـــن " بــــــی ارزش !!!!

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:55 توسط محمد تیام| |

 

مــــــــــــرگ انســـان زمــــانـــی اســت کـــه :


نـــه شـــب بهــانــه ای بـــرای خـــوابـیــــدن دارد !


و نـــه صـــبح دلیلی بـــرای بیـــــدار شــــدن ... !!!

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:50 توسط محمد تیام| |

 

سخن عاشقانه گفتن دليل عشق نيست...

عاشق كم است سخن عاشقانه فراوان...

عشق عادت نيست، عادت همه چيز را ويران مي كند از جمله عظمت دوست داشتن را...

از شباهت به تكرار مي رسيم، از تكرار به عادت، از عادت به بيهودگي از بيهودگي به خستگي و نفرت 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:46 توسط محمد تیام| |

 

به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربان‌ گاهِ عشق می‌آورد،

آن‌ چه فدا کردنیست فدا می‌کند، آن چه شکستنیست می‌ شکند و آن‌چه را تحمل‌ سوز است تحمل می‌کند،

اما هرگز به منزل‌گاهِ دوست داشتن به گدایی نمی‌رود.

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:42 توسط محمد تیام| |

 

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره؟”
و تو جواب میدی “خوبم!”
کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: “میدونم خوب نیستی…”
.
.
.
در رویاهایت جایی برایم باز کن ،
جایی که عشق را بشود مثل بازی های کودکی باور کرد ،
خسته شدم از بی جایی . . .

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:38 توسط محمد تیام| |

برای پناهندگی به درگاه خدا،

 

 نیاز به هیچ گذرنامه و ویزایی نیست ...

 

 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:22 توسط محمد تیام| |


Power By: LoxBlog.Com